-راست می گویی! من هم دیده ام!
امید که آرنجش را به زانویش تکیه داده بود و با دست دیگرش
ریشش را می خاراند یک نفس گفت:
-تازه چند روز پیش خودم شنیدم که یکی از این سیاه سوخته ها،
فریاد می زد که اسلام آورده و خدا یکی است! سر چه چیز؟ شنیده
بود محمد (ص) در کنار کعبه به صوت زیبا قرآن می خواند!
آخر نمی دانم آن موقع که ما سفارش می کردیم محمد جادوگر
است، به حرفهایش گوش ندهید، چشمهایتان را ببندید و
گوش هایتان را بگیرید که مبادا ببینیدش و صدایش را بشنوید
اینها کجا بوده اند؟!
عاص پشت دستش را با حرص گاز گرفت و با ناخرسندی صدای
خرناسی درآورد.
ناگهان حارث برخاست.
-کجا می روی؟
-انگار داریم حرف می زنیم ها!
حارث رو کرد به عاص و امید و ولید و گفت:
-باید با محمد کنار بیاییم.
عاص هم برخاست و با عصبانیت گفت:
-چگونه؟ بارها خواستیم او را با زر بفریبیم... مگر شد؟
-نه زر نمی شود! فریبش می دهیم! سازش می کنیم! بیایید!
***
رسول خدا میزبان مهمانانی عجیب شده بود. حارث بن قیس سهمی،
عاص بن وائل، ولید بن مغیره، اسود بن عبدالمطلب و
امید بن خلف! سرکردگان کافران در خانه ی او جمع شده بودند
و با دستپاچگی به لبخند او می نگریستند.
ولید سر سخن را باز کرد:
-ببین محمد! تو امین این مردم هستی، امین ما نیز هستی!
اما این روزها به ما سخت می گذرد...
ولید منتظر شد محمد (ص) بپرسد چرا، ولی چون نپرسید ادامه داد:
-راستش این روزها رونق بتکده خاموش شده است! تو داری به
عمد خدایان ما را سر به نیست می کنی! این که نمی شود مگر...
عاص حرف او را برید و گفت:
-محمد! بیا معامله ای بکنیم! سال 12 ماه دارد! 6 ماه تو خدای
ما را بپرست و اعمال و مناسک ما را انجام بده، 6 ماه هم ما
خدا و دین تو را می پذیریم.
امید خود را وارد کرد:
-برای آنکه حسن نیت خود را آشکار کنیم، 6 ماه اول خدای تو
را می پرستیم!
پیامبر (ص) لبخندی زد. لحظه ای سکوت کرد و بعد با صدای
مهربان ولی قاطعی گفت:
- ای کافران! آنچه شما می پرستید را نمی پرستم. شما نیز
معبود مرا نخواهید پرستید. من بنده ی چیزی نیستم که شما
بندگی اش می کنید. شما نیز معبود مرا نخواهید پرستید.
دین شما برای خودتان و دین من برای خودم! (سوره ی کافرون)